𝗕𝗮𝗵𝗮𝗿𝗲𝗕𝗮𝗵𝗮𝗿𝗲، تا این لحظه: 17 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره
𝗠𝘆 𝘄𝗲𝗯𝗹𝗼𝗴𝗠𝘆 𝘄𝗲𝗯𝗹𝗼𝗴، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره
𝗘𝗫𝗢.𝗟𝗘𝗫𝗢.𝗟، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

|خاطرات دختر تابستانی|

𝙇𝙞𝙫𝙞𝙣𝙜 𝙬𝙞𝙩𝙝𝙤𝙪𝙩 𝙥𝙖𝙨𝙨𝙞𝙤𝙣 𝙞𝙨 𝙡𝙞𝙠𝙚 𝙗𝙚𝙞𝙣𝙜 𝙙𝙚𝙖𝙙

:)رفیق__Friend:)

معجزه ای وجود دارد که دوستی نامیده می شود و در میان دل اقامت دارد ؛ شما نمی دانید که چگونه بوجود می آید و چگونه آغاز می شود اما شادمانی که برایتان به ارمغان می آورد همیشه موهبتی خاص می بخشد و شما متوجه می شوید که دوستی ارزشمندترین نعمت خداوند است ! 💐بهاره جون ۱۳ سال و ۳ ماه و ۲۵ روز سن دارد💐     ...
16 آبان 1398

🌹حال و هوای این روزا به وقت آبان🌹

خب خب سلامی گرم به دوستان گل نی نی وبلاگ میکنم💝 خب ما دیروز نرفتیم مدرسه و مدرسه رو پیچونیدم و خونه موندیم😎😍 دیروز مامانی و بابایی رفتن پیش خواهری گنبد اخه اجی جونم پانسیون میمونه تو مدرسه😢 دلم براش تنگ میشه وقتی میره😢 بعضی موقع ها میگم خوبه نیسته😆😆 خب مامان جون گفت میای منم گفت حال ندارم بیام 😖 گفت باشه پس رو خونه مامان بزرگت خب ماهم راهی به خانه ی مامان بزرگ جون شدیم اونجا زندایی بود که از کربلا برگشته بود💝🌹 زیارتت قبول زندایی جون💖💖💖 اینم سوغاتی زندایی جون👇👇 اون کیف سوغاتی زندایی جونه اون جا سوئیچیه اسما جون بهم کادو داده بود اون ت...
15 آبان 1398

روز دانش آموز مبارک:)البته با تاخیر:>

  سلااام بچه ها خوبین خوشی سلامتین🤩 من که عالییم چون امروز مدرسه نرفتم😎 خب از دیروز بگم براتون که به مامی گرامی میخوای راهپیمایی 13 آبان گفت برو از اون موقعی که فهمید از روبه رو آموزش پرورشه تا مصلی گفت نع😐 گفتم مامییییییی گفت فقط مراقب خودت باش🤗 خب ما فرداش شد(دیروز)زنگ اول ریاضی داشتیم با خانم برزعلی عزیززز و گرااامی😘 ساعت 9:30 سوار اتوبوس شدیم رفتیم با فاطی و زهرا و سحرو رومین و ملی و اسی خداروشکر گروهمون باهم بود😆من خیلیییی استرس داشتم چون اولین راهپیمایی بود که میرفتم دوست ملی و اسی گرفتم از اونور با دوستم دست فاطی فشارمیدادم خیلی استرس داشتم فک میکردم اتفاق بدی قرار...
14 آبان 1398

sea:)..دریا

دلم می لرزد.یادم نمی آید اولین بار کی بود،اما میدانی؟خیلی وقت هست این حس رادارم. وقتی ماهی ها در دل من می رقصند،دلفین ها به بالا و پایین می جهند،جلبک ها و مرجان ها همدیگر را نوازش می کنند چگونه میتوانم آرام بگیرم؟ این لرزش لبریز از آرامش است.چرا که تمام این موجودات دوست داشتنی،در سکوتی عمیق قلب منرا به تپش در می آورند.به من معنا می دهند. نمی دانید چقدر آن نهنگ غول پیکرم را دوست دارم:)که هر صبح از من احوال می پرسد یا آن کودکانی که در لب ساحلم،محبت و دوستی را با آواز خواندشان در خاطرم تداعی می کنند.. گاهی اگر چیزی بیگانه درونم حس کنم،دل و معده ام می پیچد بهم و دیگر نمیشود کاریش کرد. طوفانی میشوم آ...
7 آبان 1398
1